سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سال 92 هم تموم شد!!

چقدر تو? مجاز? همد?گرو دلدار?داد?م

چقدر 18 سرکار? خوند?م- چقدتسب?ح گم شد !

چقدر س?مت? همد?گه پ?ک زد?م

چقدر پسرا ساپورتو ک?ل?پسدخترارو مسخره کردن

چقدر دخترا ابرو ها و مارک شرتپسرارو مسخره کردن

چقدر پست ها? همو بدون اجازهکپ? کرد?م

چقدر با هم خند?د?م - چقدر باهم گر?ه کرد?م

چقدر بهمون گفتن عقده ا? چقدر?? جم?عت تنها بود?م

چقدر جنت? رو مسخره کرد?م بنده? خدا رو

چقدر تو مهمون? پستا? بچه هارو??ک کرد?م

چقدر دلمون از دست بعض?ا شکست

و چقدر از ا?ن چقدر ها داشت?م !

راست? م?دون?د (چقدر) دوستوندارم خانواده ? مجاز?؟؟؟؟




تاریخ : جمعه 93/1/1 | 9:59 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

-برای آدم برفی چشم نگذار ...وگرنه آب که نمیشود هیچ...

تایک عمر هم خیره به رد پاهایت میماند...


 

_یه گاز از دماغت میدی؟

(ازعاشقانه های خرگوش وآدم برفی)




تاریخ : جمعه 92/11/4 | 10:10 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

نگاه تو تمام سال مرازمستان کرده است...سرد...سرد...سرد




تاریخ : چهارشنبه 92/10/4 | 7:9 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

 

 




تاریخ : چهارشنبه 92/10/4 | 6:47 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر تو

 و من عاشقانه پاییز را دوست دارم

+انصاف نیست که دنیاآنقدرکوچک باشد...

که آدم های تکراری راروزی صدبارببینی...

وآنقدربزرگ باشدکه نتوانی...آن کسی راکه دلت میخواهد...

حتی یک بارببینی.




تاریخ : یکشنبه 92/7/28 | 3:0 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر
شبـآهنـگـآم مے آیـے، کـِنـآرِ بـَستـَرِ سـَردَم

تـَقـآضـآ میکـُنے شـآیـَد، بـه دُنیـآے تـُو بـَرگـردَم

تـَمآمِ اِلتـِمـآسِ مـَن، فـَقـَط مـآندَن کـِنـآرَت بـود

تـُو مے رَفتے اَمّا مـَن، بـَرآیـَت گـِریـِه می کردَم

هَنـُوز آشـُفتـِه مے سآزَد، خیـآلـَتــ شِعــرهـآیـَم رآ

تـَمـآمِ بـودَنِ خـُود رآ، بـَرآیـَت هِدیـه آوَردَم

پـَشیمـآنـَم چـِرآ رَفتـَم، بـه مِهمـآنـےِ چـِشـمـآنـَتـــ

خـُدآحـآفِـظ، خـُدآحـآفِـظ، کـِه دیگــَر بـَرنـِمیگــَردَم
خاص...



تاریخ : شنبه 92/7/13 | 6:33 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

یک فنجــان درد دل

بدون شکـــ ـ ـ ـر

بــرای تـــــــو آورده ام

بنوش ؛

تا
از دهــان نیفتاده

بنوش ـ ـ



پشت میز
 
کوچک این کافه

با دستهایی که دزدکی روی دستم می کشی

و چشمهایی که بسته ای
...
هوس تو را میکنم

مثل تلخی ته فنجان قهوه

شادی بر گرداندن فنجان

و شنیدن طالعم از زبان تو...

 




قهوه ی تلخ عشق را

شکر می ریزیم،


من هم می زنم
...
تو هم می زنی

ناگهان تقدیر ...

همه چیز را ...

بر هم می زند....


 
 
کمی آن طرف*تر بنشین

که فنجان بلور

توی چشمت بیافتد
...
تا ندانم

به رنگ چای خیره شوم

یا چشم*های تو را بنوشم

حالا

راستش را بگو

مرا بیشتر دوست داری

یا دوربینم را؟

 
 
تلخ منم

همچون چای سرد

که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی.‏

تلخ منم؛

چای یخ

که هیچکس ندارد هوسش را!‏



از فنجان های قهوه بیزارم

مثل فال هایشان تلخند

چای قند پهلو

استکان کمر باریک

لب طلائی لطفا

یک حبه قند
در فنجان قهوه ی تلخ
شیرین نمیشود !!!
دو حبه قند
در فنجان قهوه ی تلخ
شیرین نمی شود !!!
سه حبه ، چهار ، پنج !!!
.
.
.
اصلا تو بگو یک دنیا قند !!!
در این دنیای تلخ ...
نه ...
اگر تو نباشی
فال این زندگی
شیرین نمی شود !!!

تو نیستی

اما من برایت چای می ریزم

دیروز هم که نبودی

برایت بلیط سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

مثل آینه مبهوت باش

مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می کنم...




تاریخ : شنبه 92/6/30 | 10:27 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

توچشام زل بزن بیا ببین بغضو     تا حالا اینطوری دیده بودی منه تقصو




تاریخ : شنبه 92/6/30 | 7:16 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر
گفتی که:

 

"چو خورشید? زنم سوی تو پر?

چون ماه ? شبی می کشم از پنجره سر!"

اندوه? که خورشید شدی?

تنگ غروب!

افسوس?

که مهتاب شدی?

وقت سحر! 




تاریخ : چهارشنبه 92/6/27 | 5:35 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

ســـیگارش را مــی گــذارد زیــر لبــش و مـــی گــوید:

 

آتـــیش داری؟!

 

جــواب مــیدم:

 

تــوی جــیــبــم کــه نــه. . .

 

تـــو”دلــــم“چـــرا. . .

 

بــه کــارت مــی آیــد؟؟؟




تاریخ : دوشنبه 92/6/25 | 4:59 عصر | نویسنده : ملوسکــ | نظر

  • شلوغ
  • تی وی بانک
  • اخبار وب
  • قالب بلاگفا